مصی

در شبی از شب های معتدل خرداد ماه،سکوت حاکم برفضای یکی از خانه های کوچک و قدیمی محله نازی اباد با صدای خاموش شدن کامپیوتر مصی شکسته شد.مادر مصی که نخی از نخهای اضافی لباسی که تازه خیاطی کرده بود با دندان می کشید،با شنیدن صدای غوررارامپ کامپیوتر بی اختیار چشمش به انتهای اطاق مستطیل شکل که خود در گوشه دیگر ان نشسته بود افتاد. ولی خیلی زود چشمان معترض امتداد نگاه را شکستند و بی رمق بر روی لباس دوخته شده روی زانوی صاحبشان افتادند.زیرا بجای دیدن مصی نمای کامل پرده حنای رنگ را دیده بودند.مادر مصی انگشتان ظریف وبلند خود را به لبش نزدیک کرد ونخ مرطوب را به نوک انگشت سبابه اش چسباند ودر حالی که بی هدف با کمک شصتش ان را می چرخاند گفت:«حالا چه عجله ای بود مصی خانوم،دو سه ساعت دیگه هم پاش می نشستین؟»

در ان سوی پرده ، گوشه زاویه دار و پستو مانند اطاق مستطیل شکل بود که مصی ان را متعلق به خود میدانست و در ان احساس استقلال و امنیت خاطرمی نمود.مصی کتاب تاریخ اول متوسطه را از صف کتا بهای درسی بیرون کشید و روی میز کامپیوتر گذاشت،و ان را باز کرد وکارت ویزیت مقوائی که برای نشانه لای ان گذاشته بود،به کناری گذاشت و همانطور که با کف دستهایش کتاب را صاف و تخت می کرد چشمش به عکس اقا محمد خان قاجار که در گوشه راست بالای کتاب چاپ شده بود افتاد که کتارش نوشته بود( سلسله قاجاریه) ، هنوز سطر اول را تمام نکرده بود که دوباره صدای ماذرش را شنید

«خرداد نشد شهریور»

مصی که از فاصله زمانی دو سه دقیقه ای حرفهای مادرش به خنده افتاده بود و سعی می کرد که بی صدا بخندد،دیگر نتوانست جلو خنده بلندش را بگیردناگهان پرده را بسرعت کنار زد وبه طرف مادرش دوید و او را در اغوش کشید و گفت :«قربون مامان خوشگلم برم الهی،چقده غصه می خوری مامانم، من ،خو ر، داد، ق، بو، لم »

مادر مصی که با بازو و ارنج دست راستش سعی می کرد مصی را از خودش دور کند گفت:«هه خودتو لوس نکن،دیوونه فکر نکردی سوزن بره تو تخم چشات؟»

مصی لباس را ازروی زانوان مادرش کشید وبسرعت ان را پوشید:«مامان کی تمومش کردی؟چه خوشگل شده،مامان یه پارچه هنرمندیا»

مصی بدقت تمامی قسمت ها وزوایای لباس را از نظر گذرانید،روبان کشی را ازموها یش جدا کرد و چند بارسرش را تکان داد تا موهای صاف و بلندش به روی شانه هایش افتادند:« مامان سنگ تموم گذاشتی ها این یکی شاهکارته،شرط می بندم زهرا خانم بعد از لباس عقدی و عروسی خودش این دومین باریه که تو عمرش همچی لباسی تو تنش می کنه؟»

مادر مصی :«اینشا لا که مبارکش باشه»

مصی:« مامان خیلی خوشگل شده،زهرا خانومو ده سال جونتر می کنه باید دوبرابر ازش کرایه بگیری»

مادر مصی:«زهرا خانوم پولش کجا بود»

 

 

 

ان سوی پرده، گوشه دیگر اطاق کتاب همچنان صاف و تخت روی میز کامپیوتربود ولی مصی طبق عادت کف دستانش را از وسط کتاب به طرفین کشیدو شروع به خواندن ان کرد،یک سطر مانده از صفحه اول متوجه شد که در واقع کتاب را نخوانده است و این چشمانش بوده که پیوستگی کلمات و جملات را دنبال می کرده اند و تمام هوش و حواسش متوجه گوش اوبوده است که هر لحظه طنین صدای مادرش در ان بیشتر و بیشتر می شد (زهرا خانم پولش کجا بود) مصی دست از خواندن کتاب کشیده بود وبه این جمله که ذهنش سخت در گیر ان شده بود فکر می کرد،دوبار پشت سرهم جمله را زیر لب تکرار کرد ولی بیفایده بود این جمله از ذهنش پاک نمی شداو دوسه بار دیگر این جمله را زمزمه کرد ولی نتیجه ای در بر نداشت .

 

مصی، زهرا خانم و دخترش طاهره که سه سال از او بزرگتر بود را از بچگی می شناخت ، زهرا خانم دوست مادرش بود و با هم رفت و امد داشتند، زهرا خانم نظافتچی مسافر خانه گلستان بود و در امد چندانی نداشت،او هم مثل مادرش تنها نان اور خانواده بود و بعد از مرگ شوهرش ازدواج نکرده بود و زندگی و جوانی اش را صرف تنها فرزند خود طاهره کرده بود و کم کم به ارزوی بزرگ و دیرینه خود نزدیک می شد، طاهره هفته اینده سر سفره عقد می نشست ، برای مصی قابل باور نبود که طاهره دوست صمیمی نه چندان دور وهم بازی عروسکبازی دوران کودکی اش، تا چند وقت دیگه خود عروس می شود .مصی کتاب را به کلی فراموش کرده بود و برای یافتن پاسخ خود افکارش معطوف زندگی زهرا خانم و دخترش شده بود و متوجه شد که زندگی انها چقدر به زندگی خودشان مطابقت می کند ،و به جز د و سه اختلاف جزئی زندگی شان کاملا شبیه همدیگر است و همچنان متوجه شد که عامل و سبب تمام بدبختی ها ومشکلات فقر و نداری و غیره،فقدان پدربوده است و باز مصی به یاد پدر افتاد،پدری که هرگز ندیده بود ولی به او افتخار می کرد او داستان چگونگی مرگ پدر بارها و بارها از زبان مادر شنیده بود و کاملا حفظ شده بود.مصی انگشتانش را لابلای همدیگر قفل کرد و پشت سر خود قرار داد و تکیه زد، چشمانش را بست، صورت زیبای مادرش را متصور شدکه لبخندی حاکی از رضایت بر لبانش نقش بسته بود،ولب های که به ارامی از همدیگر باز می شدند که باز با همان لحن مهربان و همیشگی بشنود:«عزیزم ،بابای تو یه قهرمان بود یه مرد بود یه مرد با غیرت توی این محله اجازه نمی داد که کسی چپ به ناموس مردم نگاه کنه…یه روز که از سر کار می اومد خونه می بینه که چهار تا از لاتهای یه محله دیگه دارن به دختر حاج غیاثی همسایمون متلک می گن ،یه تنه جلوشون وامیسه با هم درگیر میشن نامردا از پشت چاقو میزنند و در میرن، تو را بیمارستان تموم میکنه…اهالی محله هفت روز براش ختم گرفتند براش تکیه زدند،هنوزهم اهالی محل رو اسمش رو مردانگیش قسم می خورند»

 

مصی بار دیگر سرش را روی کتاب انداخت  و سعی کرد که حواسش به درس باشد ولی دوباره افکار عجیب و غریب و پراکنده به مغزش هجوم اوردند و دوباره اخرین کلام مادر« زهرا خانم پولش کجا بود»چشمانش همچنان امتدادسطرها را دنبال می کردند و افکارش در حول و حوش پدری که هرگز ندیده بود، مادر ، خیاطی،لباس و طا هره و سفره عقد می چرخید که ناگهان متوجه شد دستهایش بر روی برامدگی سینه هایش قرار دارند،هیجان زده شده بود احساس کرد که صورتش کمی داغ شده است و متوجه ترشح بذاق دهانش و احساس رعشه خفیفی در اطراف گردن و گوش هایش شد،ناگهان بخود امد و احساس شرم کرد،دستهایش را جلو صورتش گرفته بود و با کنجکاوی به انها نگاه می کرد، او طوری به دستانش نگاه می کرد که گوی انها مرتکب  گناه  و خطا شده اند ولی خیلی زود نظرش عوض شد چون دستهایش مقصرو در خورملامت نبودند و کاملا نا گهانی و غیر ارادی به طرف سینه هایش رفته بودند انگار که بتازگی متوجه چیزی شده باشند،مصی خیلی زود متوجه دلیل این کار شد لباس پر زرق و برقی که مادرش برای مجلس عقد و عروسی برای زهرا خانم دوخته بود،او همیشه لباسهای که مادرش برای مشتری هایش میدوخت از سر کنجکاوی یا شیطنت به تن می کرد،ولی امشب لباس تنگ وچسپان زنانه احساس مطبوع وعجیبی را در او زنده کرده بود،او در لباس تنگ زهرا خانم برای اولین بارمتوجه بر جستگی سینه هایش که ازیقه باز بیرون زده بودندو پهلوها  و پهنای لگن  ساق های خوش تراش خود شده و اندام کامل یک زن را دید ه بود، مصی فکر می کرد امشب  احساس خاصی دارد او فکر میکرد که حرف مادرش که گفته بود (زهرا خانم پولش کجا بود)،همانند تلنگری به مغزش وارد شده و او را متوجه مسائلی کرده است که تا بحال بی تفاوت از کنار ان گذشته است ،خواندن بی فایده بود،افکار مختلف حضور ذهن را از او گرفته بودند از جای خود بلند شد پرده را کاملا به کنار زد واز اطاق بیرون رفت تا ابی به سر و صورت خود بزند.

 

 

برای سومین باردست مصی به تصویر اقا محمد خان کشیده شد و مصمم برای خواندن پشت میز کامپیوتر نشسته بود و مواظب بود که گرفتار هجوم افکار مختلف نشودکه متوجه دست مادرش شد که سوزن را جلو چشمانش گرفته وسعی می کند که نخ را وارد سوراخ سوزن کند ولی هر بار موفق نمی شود نا گهان در درونش احساس لرزشی کرد و دلش به حال مادرش سوخت او بارها و بارها این صحنه را دیده بود ولی نمی دانست چرا امشب احساساتی شده است او تا به حال خیاطی کردن مادرش را صرفا عمل خیاطی کردن می دید و لباسهای دو خته شده زیبا.مصی چشم از مادرش که سرش را پائین انداخته بود و مشغول دوخت ودوز بود بر نمی داشت او محو تماشای زیبائی مادر بود او می دید که بلور رخ زیبای مادر ارام ارام ترک میانسالی بر می دارد ، انگار که با هر لباس زیبائی که میدوزد ،وبا هرسوزنی که به پارچه میزند ذره ای از زیبائی خود را  با کمک نخ و سوزن به اثرش منتقل می کند .مصی خود را مقصر می دید فکر می کرد اگر او وجود نداشت حتما مادرش مجددا ازدواج می کرد و این همه زحمت و بدبختی متحمل نمی شد و لی خیلی زود خودش را تبرئه کرد چون شنیده بود که مادرش خواستگاران زیادی داشته و همگی حاضر بودند او را به فرزندی قبول کنند ولی همه خواستگاران جه از قوم خویشان و غریبه ها و ثروتمندان و غیره جواب رد شنیده بودندو باز به یاد پدر افتاد اگر او زنده بود، اگر اون لاتا نمی اومدند توی محله ،اگر دختر حاجی غیاثی .

 

 

 – مصی ، مصی ،مصی ، معصومه

–  ها ، چی ، چیه مامان؟

– کجائی دختر؟

– من ؟ من همینجام مامان جائی نرفتم که.

– می بینم اینجایی فکرت کجاست دختر، نیم ساعته میخ شدی بهم ولی حواست جای دیگه است تو فکر چی هستی ؟

– تو فکر تو فکر دختر حاجی غیاثی .

– دختر حاجی غیاثی ؟ که چی !؟

– که چی میشد اگه چنتا متلک می شنفت ؟ اسمون خدا می اومد زمین ؟.

 

 

نگاها در هم امیخته شده بود هیچکدام پلک نمی زدند انگار زمان متوقف شده بودانگار میتوانستند از طریق چشمها فکر همدیگر را بخوانند. مصی می دید که چگونه نگاه مادر لحظه به لحظه رنگ بغض میگیرد واو را شماتت می کند و او را به قدر نشناسی متهم می کند نگاه مستقیم مادر هر لحظه سنگینتر می شد،   دیگر تحمل نگاه مادر را نداشت و از خجالت سرش را پائین انداخت و چشمش به تصویر عجیب و غریب اقا محمد خان افتاد،اب دهانش را بزحمت قورت داد، اطاق داشت دور سرش می چرخید،قطره اشکی بین پلکانش می لرزید و همچنان به عکس خیره مانده بود،یهو متوجه شد انگار مردمک چشم اقا محمد خان کمی حرکت کرد و نگاهش موذیانه تر شد، داشت دیوانه می شد انگار تصویر داشت جان می گرفت،عظلات پر چین و چروک اطراف دهانش به حرکت افتادند و لبهای چروکیده اش از هم فاصله گرفتند انگاربهش می گفت  :« داره نگات می کنه ، هنوز داره نگات میکنه، سرتو بلند نکن ، هنوز داره نگات می کنه .»

 

            

        پایان

 

نوشته‌شده در داستان | دیدگاهی بنویسید

اگه رسولی نیاد

چشمان‌اش مضطرب بود. قسمتی ازبالای لب سمت راست‌اش می‌پرید. دست‌هایش کمی لرزش داشت و پشت سر هم سیگار می‌کشید. ناگهان رو به من گفت: « اگه رسولی نیاد چی؟» گفتم: « میاد نگران نباش.»نهمین ته‌سیگاررا هم زیر پا له کرد وگفت: «بچه‌ام داره ازدست‌ام میره. تو رو خدا یه کاری بکن.یه زنگ به موبایلش بزن.» گفتم:«رسولی گورش کجا بود که کفن داشته باشه.» بر نگرانی و اضطراب‌اش افزوده شد. با دستی لرزان داشت دهمین نخ را از پاکت سیگاربیرون می‌کشید. دلم به حالش سوخت.در دلم گفتم:«حق داری. عجله داری که چیزی که داری‌شرو از دست ندی. ولی حق با رسولی هم هست، برای از دست دادن چیزی چرا باید عجله کنه.» کم کم داشت حوصله من هم سر می‌رفت. بی‌هدف پاکت عکس و آزمایش کلیه را باز کردم.یکی ازعکس‌ها را جلوی نور خورشید نگاه می‌کردم. کلیه سمت چپ و راست را به راحتی تشخیص دادم، ولی نمی‌دانستم دو میلیون پرسانتاژ من کدام طرف شکم وامانده‌ی رسولی است.

نوشته‌شده در داستانک | دیدگاهی بنویسید

تلافی

زن روبروی آینه میز توالت کنار پنجره نشسته بود و آرایش می کرد. صدای به هم خوردن در و قدمهای اهسته را شنید، او عادت داشت تا مشتری هایش را از توی اینه برانداز کند، موهای بلوند و پر کلاغیش رااز کنار گوشش به کنار زد تا تازه وارد را بهتر ببیند. مدتی به پیرمرد که صاف و تخت ایستاده بود بود نگریست. پیرمرد شبیه پیشخدمت گوش به فرمان پادشاه و در عین حال مصمم و با غرور خاصی در جای خود بدون کوچکترین حرکتی ایستاده بود.

زن _  منتظر چی هستین ؟ لباستونو در بیارین .

پیرمرد – این کار لازم نیست .

زن روی صندلی چرخید پاهایش را روی هم انداخت و با کمک شصت پایش کفش زنانه را از کف اطاق بلند کرد و در هوا تکان میداد تا ارام ارام لباس خواب  سرخ رنگ از بالای زانوانش بالاتر رفتند ولی پیرمرد بی تفاوت همچنان ایستاده بود.

زن – شما هفتاد و پنج پزو پرداخت کردین.

پیرمرد – بله هفتاد و پنج پزو .

زن – ( در حالیکه به ساعت اشاره می کرد) ولی این پول مسترد نخواهد شد

پیر مرد – مهم نیست.

زن – پس برای چه امدین؟

پیرمرد – برای طلافی یک خیانت،برای تسویه حساب.

زن – همسرتون؟!

پیرمرد به علامت تائید سر تکان داد.

زن – همسرتون میدونه شما اینجائید؟

پیرمرد- دیروز رفتم سان خوزه ماریا و همه چیز را به او گفتم.

زن – اه !؟سان خوزه ماریا؟ شما اونو کشتین؟

پیرمرد – کشتمش ؟ نه من اورا عاشقانه می پرستیدم.

کفش زنانه هنوز به شصت پایش اویزان بود ، بدون کوچکترین حرکتی به صورت پیرمرد زل زد بود،مدتی گذشت،زن به ارامی روی صندلی چرخید و مدتی در سکوت به صورت خود در اینه نگریست.

زن – من یک وسیله ام، من هرشب وسیله ام، من هرشب بازیجه مردان هوسران و خوشگذرانم، ولی هیچ وقت هیچ وقت مثل امشب حقیقتا …

شانه های زن از شدت گریه میلرزید و پیرمرد با خونسردی از پنجره به دور دستها خیره شده بود.

پ.ن. 

در کارگاه انجمن ادبی گراش قرار شده بود با تاثیر از این تابلوی ادوارد مانش «میان ساعت و تخت» متنی نوشته شود. این داستان برداشت شخصی من از این تابلو بود.

نوشته‌شده در داستان | برچسب‌خورده با , , , | دیدگاهی بنویسید

ضربه

فرار بی‌فایده بود، دیگر توان دویدن نداشت. پاهایش سست و لرزان بودند. با چشم‌های وحشت‌زده هیکل بزرگ و ترسناک خرسی را در چند قدمی‌اش مشاهده می‌کرد و صدای خرناسه‌اش را به وضوح می‌شنید. مطمئن بود که کارش تمام است. فکر می‌کرد فرشته مرگ در قالب یک خرس به سراغش آمده است. دست‌هایش بی‌حرکت از شانه‌هایش آویزان بودند و به سختی نفس می‌کشید. خواست فریاد بزند و کمک بطلبد ولی صدایش در گلو خفه شد. خرسی در دو قدمی او ایستاده بود و دست راستش را بلند کرده بود. زن می‌دانست پنجه‌های قوی خرس صورتش را هدف گرفته است. چشم‌هایش را بست و منتظر لحظه مرگ شد. ناگهان اصابت ضربه پنجه خرس را روی صورتش حس کرد. نفسش در سینه حبس شده بود. فکر می‌کرد آخرین لحظه‌های زندگی‌اش است. ترس و وحشت تمام وجودش را فرا گرفته بود و توانایی کوچکترین حرکتی نداشت. احساس کرد بدنش یخ کرده و بی‌حس شده است. حس می‌کرد روحش آرام آرام از بدنش خارج می‌شود. او می‌دانست که روح از پاها و دست‌ها و سینه‌اش کنده شده ولی هنوز به سر و صورتش متصل است. صورتش هنوز کمی حس داشت و سنگینی پنجه خرس که بی‌حرکت روی دهان و بینی‌اش افتاده بود و تنفس را مشکل می‌کرد حس می‌نمود و از گرمای بازدمش که بعد از برخورد به پنجه خرس به صورتش برمی‌گشت حس زنده بودن را درک می‌کرد خواست تا دستش را حرکت بدهد تا پنجه را از روی صورتش کنار بزند ولی بی‌فایده بود. دست‌هایش مثل دو تا چوب خشک در طرفین بدنش بی‌حس و حرکت افتاده بودند. هیچ یک از اعضای بدنش در اختیار او نبودند ولی می‌دانست که هنوز نفس می‌کشد. زن بر سرعت نفس‌هایش افزود و با هر بازدمی صورتش گرمتر می‌شد و خون بیشتری در رگ‌های صورتش به جریان می‌افتاد و از حالت کرختی و بی‌حسی خارج می‌شد . او چند نفس عمیق کشید و با یک حرکت سریع سرش را به طرف راست چرخاند و چشمش به چراغ خواب که نور امید زندگی بود زل زد ولی نمی‌توانست آن را باور کند چون هنوز سنگینی پنجه را روی قسمتی از گونه و گردنش احساس می‌کرد و صدای خرناسه خرس را می‌شنید. هنوز مطمئن نبود که این یک کابوس بوده است فکر می‌کرد روحش از بدن جدا شده و در فضای اتاق خواب خانه‌اش سرگردان است. او در برزخی عجیب و غریب و فضایی پر از ترس و وحشت گیر کرده بود و مرگ و زندگی را با هم تجربه می‌کرد. برای زنده ماندن باید تلاش می‌کرد و به تنها عضو بدنش که هنوز به فرمان و اختیار او بود فرمان حرکت داد و سرش را با سرعت به راست و چپ می‌چرخانید. دوباره به نور امید بخش چراغ خواب خیره شد. پنجه از روی گردنش کنار رفته بود و احساس سبکی بیشتری می‌کرد. او چند بار تلاش کرد که خود را از بستر مرگ و کابوس و وحشت جدا کند. تا از این وضعیت خلاص شود ولی هر بار که سر و گردنش را از بالش جدا می‌کرد که بنشیند موفق نمی‌شد. مثل یک کوه احساس سنگینی می‌کرد. او یک بار دیگر به چراغ خواب نگاه کرد و دوباره سرش را به راست و چپ حرکت داد و با یک حرکت سریع موفق به نشستن شد و احساس کرد آبشاری از خون به رگ‌های شانه  و سینه و دست‌هایش سرازیر شدند. تمام بدنش مور مور شد. احساس خوبی داشت انگار توانسته بود قسمتی از روح که از بدنش جدا شده بود به کالبد نیمه جانش برگرداند. حالش کمی بهتر شده بود ولی هنوز در شک و تردید بود. چون صدای خرناسه گوشش را آزار می‌داد. ناگهان چشمش به پنجه که کنارش افتاده بود افتاد. دوباره وحشت کرد انگار پنجه‌ای که در کابوس دیده بود واقعا حقیقت داشت ولی بعد از مدتی نگاه کردن متوجه امتداد آن که به یک دست پر از مو که به شانه شوهرش متصل بود شد و نفس راحتی کشید وطولی نکشید که متوجه بالا و پایین رفتن شکم برآمده شوهرش شد و مطمئن شد صدای خرناسه خرس بازتاب خر و پف بلند شوهرش بوده است.

                  *   *   *   *   *   *   *   *

 چراغ حمام اتاق خواب روشن بود. زن چند بار آب سرد به صورت خود پاشید و باحوله‌ای که کنار روشویی آویزان بود صورتش را خشک کرد و به صورت رنگ پریده و وحشت زده خود در آینه نگاه کرد و به چشمان خواب‌آلود و بی‌رمقش و به صورتی که خطوط کم‌رنگ یائسگی در ان نمایان بود نگریست. این خطوط او را به یاد بوم اسکیس شده نقاشی پرتره یک زن جا افتاده که خود با مهارت آن را نقاشی می‌کرد می‌انداخت. او مطمئن بود این خطوط پررنگ‌تر می‌شوند، سایه روشن می‌خورند، رنگ می‌شوند و دو سه سال دیگر پرتره یک زن چهل ساله را در آینه خواهد دید. نگاهش به روی لب‌هایش متمرکز شد. لب‌هایی که برای سومین بار در دادگاه سکوت کرده بودند و تن به رضایت داده بودند و بعد به انگشتانش که حوله زردرنگ را در چنگال خود گرفته بودند نگاه کرد. انگشتانی که هیچ‌وقت پای ورقه رهایی و آزادی او امضاء نکردند. او نگاه نفرت انگیزش را از اعماق آینه بیرون کشید و وارد اتاق خواب شد و چشمش به رختخوابی افتاد که چند دقیقه پیش برای رهایی از کابوس مرگ دست و پا می‌زد. مدتی به هیکل بزرگ و بدن پر موی شوهرش خیره شد، شوهرش بود خرس ترسناک کابوس رفته بود و هیولای نفرت جای آن خوابیده بود. هیولایی که با کمک قرص‌های اعصاب و ساعت‌ها مشاوره در قفس زندانی بود آزاد شده بود و دوباره موجی از ترس و اضطراب وجودش را می‌لرزاند. مطمئن بود که هیولای ترسناک کابوس بیداری به این زودی‌ها رهایش نمی‌کند. هنوز صدای خرناسه خرس می‌شنید احساس می‌کرد اتاق خواب بوی خرس می‌دهد. حالت سرگیجه و تهوع داشت از اتاق خواب خارج شد و در راهرو شبح یک خرس دید که خرناسه می‌کشد. چراغ هال را روشن کرد چشمش به قاب عکسی افتاد که یک خرس ژست گرفته بود و پوزخند می‌زد. هر جا می‌رفت شبح ترسناک خرس جلوی چشمانش بود و او را آزار می‌داد. برای مدتی چشمانش را بست تا بر اعصابش مسلط شود. به یاد یکی از تابلوهای نقاشی خودش افتاد که هر بار به ان نگاه می‌کرد آرامش می‌یافت. وارد اتاق پذیرایی شد و مدتی به تابلو خیره شد. سایه خرسی دید که در لابه‌لای درختان تابلو ناپدید می‌شد. چراغ آشپزخانه روشن بود او فکر می‌کرد می‌تواند خودش را به کاری مشغول کند تا شاید از شر این کابوس لعنتی خلاص شود. آشپزخانه تمیز و مرتب بود و کاری را برای انجام دادن پیدا نکرد. بی‌هدف در یخچال را باز کرد و چشمش به خرس روی بطری نوشیدنی مورد علاقه شوهرش افتاد. بطری روی میز بود و زن گونه‌اش را به گلاسی که در دست داشت تکیه داده بود و به عکس خرس روی بطری نگاه می‌کرد. بدنش از حالت بی‌حسی و بی‌حالی خارج شده بود. کمی داغ شده بود. دیگر اشباح نمی‌دید ترسش ریخته بود. فضای خالی بطری تا زیر گردن خرس پایین آمده بود و سر و گردن خرس کم‌رنگ‌تر از بدن آن به نظر می‌رسید. زن بطری را جلوی صورتش گرفت و گفت: تو خیلی خوبی آدمو زجرکش نمی‌کنی با یه ضربه کار رو تموم می‌کنی. مدتی دیگر به عکس روی بطری زل زد و گفت: می‌دونی اغا خرسه دیگه ازت نمی‌ترسم دیگه از هیچ خرسی نمی‌ترسم دیگه از هیچی نمی‌ترسم. بطری را روی میز گذاشت و ریموت کنترل را به طرف دستگاه صوتی گرفت و ناگهان صدای آهنگ تند بندری در فضای ساکت خانه طنین انداز شد و ولوم صدا را تا آخرین حد بلند کرد و در صدای کر کننده‌ای که از دو باند بزرگ متصاعد می‌شد شروع به رقصیدن کرد. زن دیوانه‌وار می‌رقصید. هیکل بزرگ شوهرش را در آستانه در دید که با قیافه خواب‌آلود و حیرت زده به تماشای رقصش ایستاده است. او هم‌چنان می‌رقصید. حرکات موزون رقصش را کند کرد و به طرف بطری رفت و جرعه‌ای از ان نوشید و به چشمان خون گرفته و صورت عصبانی شوهرش نظری انداخت و با حرکات تند به رقص ادامه داد و در یک حرکت چرخشی لباس خوابش را کند و در هوا چرخاند و به طرف صورت او پرت کرد. او هم‌چنان می‌رقصید. مرد در دو قدمی او ایستاده بود و دست راستش را بلند کرده بود. زن می‌دانست که پنجه‌های قوی شوهرش صورتش را هدف گرفته است. چشم‌هایش را بست ولی هم‌چنان می‌رقصید او اصابت ضربه را روی صورتش حس کرد. تعادلش به هم خورد و سرش به بله سنگ کابینت آشپزخانه اصابت کرد و کف آشپزخانه افتاد. توانایی کوچکترین حرکتی نداشت احساس کرد بدنش یخ کرده و بی‌حس شده است. حس می‌کرد روحش آرام آرام از بدنش خارج می‌شود او می‌دانست روح از پاها و دست‌ها و سینه‌اش کنده شده و مرد سرش را میان دستانش گرفته بود و به جوی باریک خونی که از زیر سر زن جاری بود و آرام آرام به وسط آشپزخانه پیشروی می‌کرد خیره شده بود.

نوشته‌شده در داستان | دیدگاهی بنویسید

باری اگر…4 (کِنِزَکی دیروز تفاهم امروز)

 

 

باری اگر در مقاله گذشته بعد اتمام بخش‌ نامه‌ها برای شروع بخش نامزدها صاف و مستقیم و بدون هیچ مقدمه و اشاره‌ای به سراغ مسئله «تفاهم»  رفتیم، یقیناً منظوری خاص مدنظر است که برای بیان این منظور قبل از هر چیز اول باید اشاره‌ای به «خِوِرَه» داشته باشیم، بله «خِوِرَه». هیچ اشتباه چاپی در کار نیست، همان خِوِرَه خودمان که در فصل بهار در دشت و دمن می‌روید و امیدوارم که امر بر خوانندگان گرامی مشتبه نشود اگر ما «تفاهم» را به نحوی در کنار خِوِرَه قرار می‌دهیم. منظور طرح یک معما یا چیستان نیست. در واقع غرض از این مقدمه‌چینی و زمینه‌سازی جرات نوشتن یک ضرب‌المثل اصیل و بومی است که صد البته خوانندگان گرامی بر مقوله ضرب‌المثل اشراف کامل و التفات لازم دارند و نیک می‌دانند که در مثل مناقشه نیست و در قافیه خورشید «خر» می‌گردد. ولی با این وجود ما جانب احتیاط را از دست نمی‌دهیم تا خدای‌ناکرده به پر کلاه یا بال قبای کسی برنخورد و خاطری آزرده نگردد، علی‌الخصوص دخترخانم‌های محترم که پنداری این ضرب‌المثل «خاص» در مورد آنها از آسمان جهالت نازل شده است، متاسفانه! و خوشبختانه این که به دو روایت گفته می‌شود و ما ناچاریم به لحاظ رعایت نکات اخلاقی از نوشتن روایت اول صرف نظر کرده و روایت دوم را بنویسیم: «دُت خِوِرَه لِه سِردوئِن.» هر دوی این روایات در ماهیت و معنی یکی هستند و آشکارا خبر از بی‌مهری و اهانت به دختران نسل‌های پیشین می‌دهند. حال اگر همین ضرب‌المثل را در کنار واژه «تفاهم» که تازگی‌ها بین جوانان مد شده است و باید از معنی تحت‌الفظی آن صرف‌نظر کرده و به معنی صوری آن توجه کنیم و بعد از آن کلمات جفتی «تحجر و تجدد» را در یک سطر بنویسیم، آن‌گاه می‌توانیم در بیان تفاوت‌های نامزدها و دوران نامزدی نسل‌های گذشته و حال ره چندین صفحه‌ای را در چند سطر بپیماییم. پس با این مقدمه‌ای که ذکر شد از ذهن و خیال خوانند‌‌گان گرامی دعوت می‌کنیم که از کوه‌های سر به فلک کشیده «تجدد» بالا روند و در بلندترین نوک قله آن یعنی «تفاهم» در کنار نوه‌‌‌ها و نبیره‌های لپ‌تاپ بر دوش سنت‌شکن ایستاده و نگاهی متفکرانه به چشم‌انداز پیش رو داشته باشند و نه تنها به دامنه بلکه به اعماق دره «تحجر» پر از خِوِرَه  نظری اندازند تا تفاوت‌ها را بشناسند و آن را عمیقاً حس کنند. همین ضرب‌المثل نازیبا که برآمده از دل فرهنگ والدین گذشته است و بیان‌گر نوع نگاه و نگرش آنها نسبت به رشد و نمو دختران خود، گویای صدها مصائب و مشکلاتی است که دختران آن روزگار با آن درگیر بوده‌اند.ما فقط به یکی از آنها که مرتبط به بحث این مقاله است اشاره می‌کنیم.

با چنین ذهنیتی که والدین گذشته داشته‌اند، قطعاً انتظار نمی‌رود که دختران و پسران آن روزگار دوران نامزدی به سبک و سیاق امروزی داشته باشند، تا بتوانیم آن را با نسل امروز مقایسه کنیم. متاسفانه اصلا کوچک‌ترین اثر و آثاری به دست نیامد که بتوان آن را به نحوی دوران نامزدی آن روزگاران نامید! ما هرچه تحقیق و تفحص کردیم که شاید اثری یا رد‌‌پایی هرچند به شکل اولیه و قدیم آن پیدا کنیم، موفق نشدیم. پای صحبت هر یک از این بی‌بی‌بزرگ‌ها، عمه‌ها و خاله‌بزرگ‌ها که نشستیم، کوچک‌ترین قصه، صحبت یا خاطره‌ای مستند و قابل‌قبول که بیان‌گر دوران نامزدی آنها باشد نشنیدیم. گویا همگی آنها سرنوشت یکسانی داشته‌اند. همگی در سن دوازده سیزده سالگی در مقابل عمل انجام شده‌ی «عروسی» قرار گرفته بودند و هیچ کدام‌شان در انتخاب همسر کوچک‌ترین نقشی نداشته‌اند؛ و قبل از ازدواج، دیداری با «همسر دلخواه خود» (که نمی‌توان گفت)، دیداری با «همسر والدین‌خواه خود» نداشته‌اند و کوچک‌ترین حرف و کلامی فی‌مابین رد و بدل نشده بود. البته موارد استثنایی هم بوده است، که در آن زمان دو نامزد به کرات همدیگر را می‌دیدند و با هم صحبت می‌کردند. ولی این دلیل نمی‌شود که فکر کنیم این موارد استثنا دارای والدین فرهنگی و شبیه والدین امروزی بوده‌اند. خیر! فقط موهبت الهی نصیب آنها شده بود و عقد آنها در آسمان‌ها بسته شده بود، یعنی دختر‌عمو پسرعمو بودند! که در دید و بازدید‌های معمولی یا اعیاد که رسم بود همگی خانه پدربزرگ جمع می‌شدند، این دو از دیدار و صحبت هرچند محدود و مختصر بی‌نصیب نمی‌ماندند. این‌چنین که از شواهد و قراین امر پیداست در جامعه بسته آن روزگار هر نوع ارتباط کلامی، بصری و نوشتاری و غیره ممنوع و فاقد ارزشی اخلاقی و به‌ دور از شئونات مثبت و پسندیده اجتماعی آن زمان بوده است و هرگاه کسی پای‌بند این ارزش‌ها نمی‌شد و کمی پا فراتر از این مبانی و اصول می‌گذاشت به ننگ «بی نمکی و کِنِزَکی» گرفتار می‌شد و انگشت‌نمای خلق می‌شد و داستان تمردش بر سر زبان‌ها می‌افتاد.

نوشته‌شده در مقاله | دیدگاهی بنویسید

باری اگر…3 (خدا لعنت کند تفاهم را)

در این افراط و تفریط ارتباطات و وسایل ارتباطی نسل امروز و گذشته، هیچ‌کس مقصر نیست به جز تاریخ و گذر زمان، که در هر روز، ساعت و لحظه‌ی آن تنه‌ی درخت علم، صنعت و تکنولوژی تنومندتر و ثمره‌ی آن پربارتر و سایه‌ی شاخ و برگ‌هایش خواه یا ناخواه بر سر زندگی و ادب و فرهنگ و نگرش مردمان عالم گسترده‌تر می‌شود. نامزدهای مورد نظر این مقاله از این فرآیند مستثنی نیستند و چند سالی است که سنت‌شکنی آنها پدران‌شان را به فکر فرو برده و مادران‌شان را غمگین؛ و مادربزرگان هم انگشت حیرت به دهان، از خود می‌پرسند آنها را چه شده است؟ چرا خود‌رای شده‌اند؟ دلیل این سرکشی چیست؟ چرا خودسرانه نامزدی‌های خود را به هم می‌زنند؟

و به راستی دلیل آن چیست که در این شهر، در این جامعه که تا همین چند سال پیش چیزی به اسم جدایی و طلاق وجود نداشت و طلاق را ناپسند می‌پنداشتند و شعارشان این بود که «با لباس سفید عروسی آمده‌ام و با کفن خواهم رفت»، حال چه شده است که بعضی از این نبیره‌ها و نتیجه‌ها موبایل در دست در ابتدای راه زندگی مشترک، نداشتن کلاس و نبود «تفاهم» را بهانه کرده‌اند و آوای طلاق سر می‌دهند و بر طبل جدایی می‌کوبند؟

بیچاره بی‌بی‌بزرگ‌ها که با کلمه تفاهم نامانوس‌اند، وقتی می‌شنوند که دختر فلانی و پسر فلانی بعد از دو سال عقد و محرمیت و نامزد بودن به دلیل عدم وجود تفاهم از همدیگر جدا شده‌اند، به تفاهم نفرین و لعنت می‌کنند و آن را چیزی در ردیف سرطان می‌دانند و در مجالس روضه یا عروسی به همدیگر می‌گویند: «خدا لعنت کند تفاهم را که از روزی که به دست آمد، همیشه باعث جدایی جوان‌های مردم از یکدیگر می‌شود». و بی‌بی‌بزرگ‌ دیگری در جواب می‌گوید: «نه بابا! تقصیر خود این جوان‌هاست. همیشه ایراد بی‌خودی می‌گیرند، ما که شصت و دو سال زن کولاجی باقر بودیم حتی یک دونه هم تفاهم نداشتیم. زندگی‌مان هم در خوبی و خوشی گذشت. اصلا نمی‌دانستیم تفاهم یعنی چه.» و بی‌بی‌بزرگ دیگری که در آن مجلس حضور دارد و دل‌اش از پدیده تفاهم خون است گفته‌های زن کولاجی باقر را تایید می‌کند و می‌گوید: «حق با شماست دامو. جوان‌های امروزی عیب و ایراد بی‌خود می‌گیرند، همین «وانَبید» پارمیدا، دختر دخترم، سه سال است که عقد پسر عمه‌اش است، حالا ایراد گرفته که من او را نمی‌خواهم. می‌گوید تفاهم نداریم. هر چه بهش می‌گویم آدم باید صبر داشته باشد و به خدا توکل کند؛ که آدم همه چیز را یک مرتبه به دست نمی‌آورد و کم‌کم خدا به آدم خانه می‌دهد و وسایل خانه می‌دهد، ماشین می‌دهد، تفاهم هم می‌دهد، به خرجش نمی‌رود.»

قصه تفاهم فقط در صحبت‌های شیرین بی‌بی‌بزرگ‌ها خلاصه نمی‌شود و به قول معروف این قصه سر دراز دارد. اگر بخواهیم اندکی از غصه‌ها و مشکلات، حلقه پس فرستادن‌ها، قهر شدن قوم و خویشان و والدین دختر و پسری که پیوند مبارک‌شان از حرمان تفاهم از هم‌گسیخته بازگو کنیم، بی شک این مقاله تراژدی درام خواهد شد. فقط به صحبت‌های عمویی بسنده می‌کنیم که به برادر‌زاده‌اش می‌گفت: «آخه چه مرگته؟ نامزدت دختر فلانی از خانواده محترم و پولداریه، خودش هم که اهل تحصیل و کمالات و زیبا …» و برادر‌زاده که خلاصه می‌کند و می‌گوید: «تفاهم نداریم» و عمو که عصبانی شده: «پدرسوخته تفاهم نداشتید و یازده مرتبه با هم رفتید شیراز؛ دو، سه مرتبه رفتید کیش؛ یک مرتبه هم بردیش مشهد مقدس زیارت؟ لابد اگر تفاهم داشتید یه سفر هشتاد روزه دور دنیا هم می‌گشتین؟»

و ما به این دو، سه جمله محاوره بی‌بی‌بزرگ‌ها و عمو اکتفا می‌کنیم تا اشاره‌ای باشد به مساله‌ی مساله‌دار تفاهم و پیامدهای آن؛ و سعی می‌کنیم هر چه زودتر از کنار این مبحث بگذریم و درباره آن حرف نزنیم. چون «حرف است که حرف می‌آورد.» و چون این مساله رابطه مستقیمی دارد با نسل امروزی‌ها یعنی همان نبیره‌ها و نتیجه‌های موبایل به دست و لپ‌تاپ بر دوش دارد، که به چالش کشیدن اعمال و رفتار آنها دل شیر می‌خواهد و در توان هر کسی نیست که در این مقوله سخن براند یا مطلب بنویسد؛ که خدای ناکرده اگر حرفی یا سخنی به مذاق آنها خوش نیاید، به سرعت دست بر قبضه لپ‌تاپ خواهند برد و انگشت بر ماشه کیبورد می‌فشارند و از پشت سنگر‌های وبلاگ و فیس‌بوک و تویتر، نویسنده نگون‌بخت را آماج رگبار کلماتی از قبیل عقب‌مانده، متحجر، واپس‌گرا و … خواهند کرد. پرهیز از هر نوع برخورد و چالش نه تنها مختص این مبحث در رابطه با تفاهم و نسل امروزست، بلکه سعی می‌شود در طول تمامی مباحث، این مقاله دنباله‌دار که از اصل قرص و محکم «آسته برو آسته بیا تا گربه شاخت نزنه» پیروی می‌کند و در تمامی مرز‌های محافظه‌کارانه‌ی خود آن را استراتژی خود قرار داده، آن را رعایت کند و فقط به اهدافی کلی که بیان تفاوت‌های نسل گذشته و امروز است بپردازد.

نوشته‌شده در مقاله | دیدگاهی بنویسید

باری اگر…2 (نامه هاونامزدها)

باری اگر بخواهیم برای نسل امروز طبق عنوان مقاله از نامه‌ها شروع کنیم، باید به صراحت اذعان کنیم که هیچ یک از این مهسا خانم‌ها و سحرخانم‌ها اصلاً نامه نمی‌نویسند و اگر دختر خانمی در شرایطی قرار گیرد که مجبور به نگارش نامه‌ای شود حداقل این جمله معروف که زبیده خانم دیروزی می‌نوشت «خواهش می‌کنم از نامه نوشتن کوتاهی نفرمایید که نامه نصف دیدار است» را هرگز نمی‌نویسد. به ضرس قاطع هرگز.

زیرا این دخترخانم‌ها اصولا چنین نامه‌هایی را قبول ندارند و آن را به رسمیت نمی‌شناسند و آن را ابتدایی و عقب‌مانده و خالی از احساس می‌دانند و متحیرند که چگونه نامه‌ای عقب‌افتاده و ابتدایی قادر است نصف دیدار را فراهم سازد و در عجب‌اند که مادر‌بزرگان‌شان یعنی نوعروسان و دختران دمِ بختِ گذشته به چه چیزِ این نامه دلخوش بوده‌اند. نامه‌هایی که خیلی دیر به مقصد می‌رسیدند و احساسات در لابه‌لای ادبیات سخت و مبهم گم می‌شدند و گاه مخاطب به صورت غیرمستقیم بود، حتی نمی‌توانند نصف گفتار باشند چه رسد به نصف دیدار.

از این روست که به صورت کلی و فراگیر نوشتن چنین نامه‌هایی را رد می‌کنند و صد البته حق هم دارند که به چنین نامه‌هایی بها ندهند. زیرا در عصری زندگی می‌کنند که تکنولوژی و علم به اوج شکوفایی رسیده و همه چیز را متحول کرده است و نامه و نامه‌نگاری هم از این تحول بزرگ بی‌نصیب نمانده‌اند.

نامه‌هایی که این نوه‌ها و نبیره‌ها برای نامزد‌های مسافر خود می‌نویسند دیگر احتیاجی به کاغذ نامه و پاکت و تمبر ندارند و بدون دخالت هیچ مسافر یا پستچی و نامه‌رسانی به سرعت عجیب و باورنکردنی به مقصد می‌رسند و جواب آن را هم به همان سرعت در هر بعد مسافتی که باشد دریافت می‌کنند. در مقام مقایسه باید گفت که نامه‌های مدرن و امروزی با نامه‌هایی که در گذشته مرسوم بود در بعضی از موارد بهتر و برترند، و حتی می‌توان گفت شگفت‌انگیز هستند و اگر رد موضوع را پی بگیریم دختر خانم‌های امروزی خواهند گفت: «نامه‌های نصف دیداری چه فایده؟ وقتی که می‌توان نامه‌ای نوشت که «در آن عکس رخ یار توان دید»؟ البته attach کردن فایل تصویری و send کردن عکس برای یکدیگر هم دیگر قدیمی و دمده شده و امروزه نامزدها و دل‌دادگان عرصه اینترنت هم‌زمان با یکدیگر نامه‌نگاری می‌کنند و وب‌کم را روشن کرده و به جای عکس رخ یار، خود یار را سُر و مُر و گنده و حَیّ و حاضر بر صفحه مانیتور مشاهده و با هدفونی می‌توانند رودررو با هم اختلاط کنند و از فراق ناله کنند و درد اشتیاق را شرح و برای وصال راهی چاره. ناچاریم اندر حکایت این «چاره» مصرع دیگری از شعر شاعر گران‌مایه دست‌مایه خود کنیم که چه زیبا مصداق موضوع می‌شود و مضمون معنی، نامه‌هایی از این دست که در آن عکس رخ یار توان دید بی‌تردید اسرار نهان را هم «عیان» خواهند کرد. که شاید این «عیان» اندکی درد فراق را مرهم شود و شوق وصال حاصل گردد هر چند در عالم مجاز.

نوشته‌شده در مقاله | دیدگاهی بنویسید

دیماس

 اون شب هم مثل تمام شبهای شرجی و بسیار گرم تابستان دوبی، هوا دم کرده بود. دیماس را برای شام به خو​نه​ام دعوت کرده بودم. دیماس یکی از سه چهار اسم کوچک شده و مشتق گرفته از اسم اصلی​اش بود که به جز خانواده و دوستای نزدیکش کس دیگه ای اجازه نداشت به اون اسم صداش کنه. اسم کاملش دیمتری نیکلایویچ ماکارف بود که به عنوان مترجم در دفتر صنعت چوب روسیه در دوبی کار می​کرد. آدم بسیار جالبی بود و دستی هم بر قلم داشت. خبر مرگش خودشو یه نویسنده می​دونست و مثل من هر چند روز یکبار شر و ورهای متراوش از مغزش رو به اسم داستان کوتاه، متن ادبی و نقد فیلم، هرفتی می​ریخت توی وبلاگش. با این تفاوت که وبلاگ اون در ماه حدود هفتصد بازدید کننده داشت ولی وبلاگ من در دوسال آزگار سر جمع ششصد و دوازده نفر بودند، هر چی بهش می​گفتم این قدر به این آمار بازدیدکننده​هات نناز، نوشته​هات بهتر از من نیست و مردم شما اهل مطالعه​اند و بیشتر کتاب و مطلب می​خونند، به کتش نمی​رفت. آدم بذله گو و اهل ذوقی بود و کاملاً حاضر جواب، هر وقت ودکاشو می​خورد و کیفش کوک می​شد به شوخی می​گفت: «شما ایرانیا چرا یکی از بهترین نویسنده​های ما «گاریبایدوف» رو کشتین؟» من جوابش می​دادم که «خب، اون هم مثل شما نویسنده​ی خوبی نبود و بد می​نوشت» اون هم می​گفت:« اوه! البته! حالا چطوره ما روسها به تلافی این نویسنده​ی «بد»، تو را بکشیم؟» ولی بلافاصله کیف هم ترازی و برابری با گاریبایدف، هر چند در عالم وهم و شوخی به دلم زهر می​کرد و می​گفت: «البته حالا نه، هر وقت تونستی یه ورق مثل گاری بایدوف بنویسی، یعنی سی چهل سال بعد.»

به فرهنگ و زبون ما هم علاقه داشت و چند تا جمله دست و پا شکسته فارسی بلد بود ولی به جای تلفظ «ح» مثل بقیه روس​ها «خ» می​گفت. با شنیدن صدای آیفون، گوشی رو برداشتم و پرسیدم کیه؟ دیماس بود.

– «من خبیب خدا مخمان»

در که باز شد با عجله اومد تو و بعد از چند دقیقه​ای که جلو پنجره کولر خودشو خنک کرد، هنوز روی مبل ننشسته بود که دستش طبق عادت رفت طرف ریموت کنترل تا کانال یک روسیه را بگیرد، مچ دستش را گرفتم و گفتم دیماس جان مهمان هستی باش، حبیب خدا هستی باش، ولی الان نوبت پخش یه سریال ایرانیه که قسمت آخرشه و من هر شب نگاه می​کنم. یه ساعت دندون رو جگر می​ذاری و با هم اون سریال رو نگاه می​کنیم، باشه؟ ناکس شرط گذاشت و گفت:« اگه زیر نویس انگلیسی یا روسی نباشه نگاه نمی​کنیم» گفتم زیرنویس انگلیسی داره و  برای اینکه براش جالب​تر بشه توی سه چهار دقیقه​ای که وقت بود، خلاصه​ای از داستان سریال را براش تعریف کردم.

ماجرای مرد مسن و ثروتمندی بود در ایران که چهار پسر داشت و یه دختر که خارج درس می​خوند و سه سالی بود که اونو ندیده بود. مرد مسن دخترش رو بیشتر از پسراش دوست داشت و نصف داراییش رو به دختر بخشیده بود.

سریال شروع شده بود و من غرق تماشاش بودم گهگاهی هم دیماس با سوال​هایی که در مورد شخصیت​های سریال می​کرد حواسم رو پرت می​کرد. گاهی وقت​ها هم دزدکی به صورت دیماس نگاه می​کردم و می​دیدم که سخت جذب داستان سریال شده بود. تا بخش پایانی که مرد مسن در فرودگاه به استقبال دخترش آمده بود و لحظات پرهیجان ملاقات این پدر و دختر را از بالا نشان می​داد که به طرف همدیگر می​دویدند تا به یک قدمی همدیگر رسیدند. کم​کم داشت چشم​های من هم  مثل چشم​های پر از اشک این پدر و دختر، تر می​شد که کلمه پایان بر صحنه نقش بست.

دیماس پرسید: «اشتباه کرده بود؟. این دخترِ خودش نبود؟.»

– چرا دخترش بود.

– عجب پایان فوق​العاده​ای! این یه ابتکار بی​بدیله. این نوع غافلگیرAی تفکر برانگیزه! باید سی دی این سریال رو برای من پبدا کنی. من می​خوام تمام سریال رو ببینم تا دلیل این پایان غیر منتظره رو از متن پیدا کنم. حتماً یه منطقی پشت این کارهاست.

داشتم با تعجب نگاهش می​کردم و نمی​دونستم درباره چی حرف می​زنه. پرسیدم کدوم پایان؟ کدوم غافلگیری؟ با هیجان جواب داد :«مگه ندیدی پدر و دختر که خیلی همدیگه رو دوست داشتند و خیلی وقت بود که همدیگر رو ندیده بودند، اما باز هم همدیگر رو بغل نکردن؟» گفتم: «زکی!» برو بر نگاهم می​کرد گفت: «چی؟» گفتم: «هیچی دیماس خان شام سرد شد، بریم شام بخوریم.»

نوشته‌شده در داستان, طنز | دیدگاهی بنویسید

حریم خصوصی مرغ و خروس های من

 ساعت یازده و نیم جمعه شب بود. دو دل بودم. جلو قفس بزرگ مرغا که توی حیاط خودم با توری درست کرده بودم ایستاده بودم و هی دل می‏زدم که برم اون تو یا نه. آخه سه تا سفارش نصب داشتم و دو تنظیم. ولی اصلاً حال و حوصله نداشتم. از یه طرف دیگه می‏دونستم که اگه امشب نرم، سفارشا رو از دست می‏دادم چون یه هفته مونده بود به ماه رمضون و سه روز دیگه به اولین امتحان ترم آخر دانشکده؛ از یه طرف دیگه رفتن تو قفس کار آسونی نبود، غیر از اینکه قشقرق به پا می‏شد. پر و بال مرغا به سر و صورتم می‏خورد. باید کفی کثیف دو تکه قفس رو از جاش بلند می‏کردم و گند می‏زد به حیاط خونه و فرداش یه حیاط شستن کامل رو شاخش بود. با یه حساب سر انگشتی فایده را که جمع زدم روحیه‏ام کاملاً عوض شد. قفس مرغ و خروس که سهل بود اگر قفس شیر هم بود می‏رفتم تو. داشتم با انبردست سیم رو از حلقه در قفس باز می‏کردم که انگار خروس متوجه شده بود اومده بود جلو قفس و گارد دفاعی گرفته بود. خنده‏ام گرفته بود، حیونکی حق داشت، می‏خواست از حق و حقوقی که داشت دفاع کنه. یاد بحث حقوق فردی و حقوق اجتماعی افتادم و گفتم: «ببین آقای خروس. بهتره منطقی باشید. من می‏دونم ورود به اینجا تجاوز به حریم خصوصی حساب می‏شه، ولی منم اینجا دارای منافعی هستم. دعوا کردن و به هم پریدن کار درستی نیست. شما بهتره که از راه قانونی وارد بشین و طبق قانون خودتون در سازمان حمایت از حیوانات علیه بند اقامه دعوا کنید. درضمن به عیال‏های محترمه و مکرمه بفرمایین از سر راه کنار برن و چشماشون رو درویش کنند. آخ دستم!» نگاهی به پشت دستم که با سیم فلزی خراش برداشته بود انداختم. به خودم گفت حق با رفیقاته. تو دیوانه‏ای! حواست کجاست؟ آخه آدم عاقل با مرغ و خروس حرف می‏زنه؟! اون هم نصف شبی؟ کفی‏ها را از جاش بلند کرده بودم و رسیورها را از حفره‏ای که زیر قفس مرغا بود بیرون آورده بودم، می‏خواستم اولین بشقاب رو در بیارم که صدای زنگ خونه اومد. گفتم بخشکی شانس! همینو کم داشتم، هر که می‏خواد باشه، درو باز نمی‏کنم. ولی انگار دست‏بردار نبودند، یه ریز زنگ می‏زدند. رفتم طرف در و از روزنه ذره‌بینی نگاه کردم. دلم یهو ریخت. نیروهای انتظامی بودند. دستپاچه شده بودم، ولی با هر فلاکت و بدبختی که بود با سرعت عجیب و باورنکردنی رسیورها را سرجایشان گذاشتم و کفی‏ها را روش گذاشتم و در خونه رو باز کردم. یه درجه‏دار بود و دو تا سرباز. حکم ورود را نشان دادند و وارد حیاط شدند. درجه‏دار با صدای بم و دورگه‏اش پرسید ماهواره داری؟ جواب مثبت دادم. صدا و قیافه‏اش خیلی آشنا بود، انگار قبلاً یه جایی دیده بودمش ولی یادم نمی‏اومد. شاید به خاطر لباس نظامی بود که تنش بود و یا از ترس دلهره‏ای بود که داشتم. درجه‏دار دو تا سرباز رو فرستاد پشت‏بوم که بشقاب ماهواره رو جمع کنن و خودش وارد هال خونه شد که رسیور رو ضبط کنه. روی مبل جلوی تلویزیون نشست و ریموت کنترل را تو دستش گرفت. کلاه که از سرش برداشت فوری شناختمش. هفت هشت ماه پیش ماهواره براش نصب کرده بودم. بنده خدا چقدر حساس بود. تمام کانال‌های مورددار و حتی یه کم مشکوک رو براش قفل کرده بودم. روی رمز قفل خیلی وسواس داشت. می‏گفت یه پسر دوازده ساله دارم که خیلی ناقلاس. تا اینکه قرار شد برای رمز قفل رسیورش دو عدد آخر هزار و سیصد و چهل سال تولدش را دو برابر کنیم. درجه‏دار پرسید: «چرا روشن نمی‌شه؟» گفتم: «کد داره» پرسید: «کدش چنده؟» گفتم: «هزار و سیصد و چهل سال تولدم» درجه‏دار با تعجب به من نگاهی کرد و کد رمز منو وارد کرد و باز رو به من کرد و گفت: «چرا دروغ می‏گی؟» گفتم: «ببخشید اصلاً یادم نبود. یه پسر دوازده ساله ناقلا دارم، اینکه دو عدد آخر را دو برابر کردم …» درجه‏دار توی حیاط ایستاده بود و داد می‌زد بچه‏ها بیایین پائین. سربازی از پشت‏بوم گفت: «کار داره سرکار استوار، هنوز جمعش نکردیم.» درجه‏دار گفت: «ولش کن آهن‏پاره رو. مال مستأجر قبلی بوده این بنده خدا رسیور نداره.» درجه‏دار توی حیاط خونه سیگاری روشن کرد و منتظر پایین اومدن سربازها شد. نگاهی به مرغ‏ها که چندتاشون بیرون از قفس بودن انداخت. پرسید: «خونگی‏ان؟» جواب مثبت دادم و چشمم به خروسی افتاد که انگار زل زد بود توی صورتم. توی دلم گفتم می‏دونم خیلی شاکی هستی. آخ اگه زبون داشتی! منو بدبخت می‏کردی. حالا زیاد دق نکن. خدا همه چیز با هم نمی‏ده. اگه زبون نداری عوض‌اش هفت هشت تا همسر تپل مپل و خوشگل داری که ما آدما از پس یکیش هم برنمی‏آیم. سربازا توی حیاط بودند و داشتند می‏رفتن. منم داشتم نفس راحتی می‏کشیدم که یهو یکیشون داد زد: «سرکار استوار! اونجا توی قفس یه بشقاب ماهواره است.» حق با اون بود. انگار از دستپاچگی یادم رفته بود بذارم سرجاش. درجا خشکم زده بود. نفسم داشت بند می‏اومد. می‏خواستم سکته کنم. داشتن ماهواره شخصی توی خونه به اندازه کافی رسوایی و جریمه داشت، ولی داشتن یه انبار ماهواره غیرقانونی … داشت جلو چشمم سیاهی می‏رفت که درجه‏دار گفت: «اونجا به ما ربطی نداره. اگه بریم توی قفس مسئولیت قانونی داره. اینجا رو نگاه کن؛ توی این برگه نوشته حکم ورود و تفتیش به خونه، نه قفس. ورود به قفس تجاور به حریم خصوصی حساب می‌شه.»

نوشته‌شده در طنز | دیدگاهی بنویسید

باری اگر… 1 (خط و نامه)

یادش به خیر، قدیم‌ها، آن وقت‌ها، آن وقت‌هایی که موبایل و ایمیل و اینترنت نبود، حتی تلفن بین شهری هم نداشتیم منظورم از قدیم‌ها همین سی، چهل سال پیش گراش خودمان است، که از عصر طلایی تکنولوژی ارتباطات هیچ خبری نبود ولی صبح صادق و پررونق خط و نامه‌ها بود، نامه هایی که هیچ وقت به دست پستچی نمی‌رسید ولی حتما به مقصد می‌رسید نامه‌هایی که هیچ وقت آدرس برگشت نداشت فقط می‌نوشتیم از طرف فلانی، چه بسا این فلانی یک نوزاد هفت، هشت ماهه بود که پدرش در یکی از کشور‌های حاشیه خلیج فارس کاسبی می کرد و مادر هیچ وقت اجازه نداشت که بنوسید از طرف همسر، انگار گناه نابخشودنی بود و برای تبری از این گناه از اسم طفل یا فرزند مایه می‌گذاشتند. نامه‌هایی که سادگی و صداقت از متن آن به روی پاکت‌نامه سرریز می‌کرد، بزرگوار بودن ابوی یا برادر بهتر از جان و عموی گرامی و نور چشم بودن فرزند شاید در این دوره و زمان کمی توی ذوق می‌زند ولی در آن زمان به روی هر پاکت نامه ای قابل مشاهده بود و اگر یکی از این پاکت‌نامه را باز می‌کردی سرخط نامه خودنمایی می‌کرد؛ سرخطی که همه نامه‌نویسان و نامه‌خوانان از حفظ بودند، یک سرخط همیشگی و کلیشه‌ای بود با ادبیات نسبتا قدیمی‌تر از زمان حال آن وقت، که الان کاملا از کار افتاده و کمی خنده‌دار به نظر می رسد. چون باید این‌جوری می‌نوشتی «… سلامتی شما را از ایزد منان مسئلت می‌دارم… اگر از راه لطف و مرحمت جویای حال ماها شده باشید الحمدا… نعمت سلامتی برقرار بوده و می‌باشد» یا یکی از نامه‌ها را این گونه می‌خواندی « … در گوشه غربت به دعا‌گویی شما مشغول بوده و هستم و هیچ‌گونه ملالی نیست به جر دوری از دیدار شما که آن هم امیدوارم هر چه زودتر دیدار به دیدار تازه گردد.» که البته سرخط نامه معمولا با (آمین یا کریم) خاتمه پیدا می‌کرد و اول سطر بعد از سرخط نامه معمولا با کلمه (باری) شروع می‌شد. و برای بچه های ده، دوازده ساله مدرسه رفته‌ای چون من که نه تنها برای ابوی بزرگوار و عموی گرام نامه می‌نوشتیم، بلکه برای قوم و خویش و همسایه‌های دور و نزدیک این‌جور نامه‌ها را کتابت و گاها قرائت می‌کردیم. کلمه (باری)یک کلمه کلیدی و مهم به حساب می آمد چون با کمک این کلمه می توانستیم یک موضوع و مطلب را شروع کرده و بعد از اتمام آن مطلب باز، با کلمه (باری) موضوع دیگری را نگارش کنیم که البته نگارش این نامه همیشه ساده و بی‌درد‌سر نبوده مثلا اگر برای مشهدی سکینه همسایه که پسرش در غربت کار می‌کرد می خواستیم خط بنویسیم باید کمی از ترجمه زبان مادری به فارسی هم بلد بودیم. مثلا می‌گفت: آمده‌اند ((طلبونی فلانی)) که در فارسی یه جور معنی خواستگاری می داد، زیاد مشکلی نبود، ولی بعضی وقت‌ها یه کل بی بی خانمی از شما می‌خواست که بنویسی زن فلانی(( سراوش شوستن)) آن وقت بود که ما کاتبان نوجوان خودکار را بین دندان فشار می دادیم و سر می‌خاراندیم که چگونه معادل فارسی اش را پیدا کنیم.باری اگر با نیم نگاهی به گذشته در رابطه با وسیله ارتباطی آن زمان که فقط نامه بود که زبیده‌ها و نورسته‌ها با شوهرانی که بیشتر اوقات در سفر بودند ارتباط برقرار می‌کردند. البته به صورت غیر مستقیم و از لحاظ سرعت زمانی بعضی اوقات دو، سه هفته که در حال حاضر همه‌ی آن‌ها مادربزرگ، مادر شوهر، خاله بزرگ شدند. با نسل سوم حتی چهارم که مهسا‌های موبایل به دست لپ‌تاپ به دوش مقایسه کنیم…

نوشته‌شده در مقاله | دیدگاهی بنویسید