در شبی از شب های معتدل خرداد ماه،سکوت حاکم برفضای یکی از خانه های کوچک و قدیمی محله نازی اباد با صدای خاموش شدن کامپیوتر مصی شکسته شد.مادر مصی که نخی از نخهای اضافی لباسی که تازه خیاطی کرده بود با دندان می کشید،با شنیدن صدای غوررارامپ کامپیوتر بی اختیار چشمش به انتهای اطاق مستطیل شکل که خود در گوشه دیگر ان نشسته بود افتاد. ولی خیلی زود چشمان معترض امتداد نگاه را شکستند و بی رمق بر روی لباس دوخته شده روی زانوی صاحبشان افتادند.زیرا بجای دیدن مصی نمای کامل پرده حنای رنگ را دیده بودند.مادر مصی انگشتان ظریف وبلند خود را به لبش نزدیک کرد ونخ مرطوب را به نوک انگشت سبابه اش چسباند ودر حالی که بی هدف با کمک شصتش ان را می چرخاند گفت:«حالا چه عجله ای بود مصی خانوم،دو سه ساعت دیگه هم پاش می نشستین؟»
در ان سوی پرده ، گوشه زاویه دار و پستو مانند اطاق مستطیل شکل بود که مصی ان را متعلق به خود میدانست و در ان احساس استقلال و امنیت خاطرمی نمود.مصی کتاب تاریخ اول متوسطه را از صف کتا بهای درسی بیرون کشید و روی میز کامپیوتر گذاشت،و ان را باز کرد وکارت ویزیت مقوائی که برای نشانه لای ان گذاشته بود،به کناری گذاشت و همانطور که با کف دستهایش کتاب را صاف و تخت می کرد چشمش به عکس اقا محمد خان قاجار که در گوشه راست بالای کتاب چاپ شده بود افتاد که کتارش نوشته بود( سلسله قاجاریه) ، هنوز سطر اول را تمام نکرده بود که دوباره صدای ماذرش را شنید
«خرداد نشد شهریور»
مصی که از فاصله زمانی دو سه دقیقه ای حرفهای مادرش به خنده افتاده بود و سعی می کرد که بی صدا بخندد،دیگر نتوانست جلو خنده بلندش را بگیردناگهان پرده را بسرعت کنار زد وبه طرف مادرش دوید و او را در اغوش کشید و گفت :«قربون مامان خوشگلم برم الهی،چقده غصه می خوری مامانم، من ،خو ر، داد، ق، بو، لم »
مادر مصی که با بازو و ارنج دست راستش سعی می کرد مصی را از خودش دور کند گفت:«هه خودتو لوس نکن،دیوونه فکر نکردی سوزن بره تو تخم چشات؟»
مصی لباس را ازروی زانوان مادرش کشید وبسرعت ان را پوشید:«مامان کی تمومش کردی؟چه خوشگل شده،مامان یه پارچه هنرمندیا»
مصی بدقت تمامی قسمت ها وزوایای لباس را از نظر گذرانید،روبان کشی را ازموها یش جدا کرد و چند بارسرش را تکان داد تا موهای صاف و بلندش به روی شانه هایش افتادند:« مامان سنگ تموم گذاشتی ها این یکی شاهکارته،شرط می بندم زهرا خانم بعد از لباس عقدی و عروسی خودش این دومین باریه که تو عمرش همچی لباسی تو تنش می کنه؟»
مادر مصی :«اینشا لا که مبارکش باشه»
مصی:« مامان خیلی خوشگل شده،زهرا خانومو ده سال جونتر می کنه باید دوبرابر ازش کرایه بگیری»
مادر مصی:«زهرا خانوم پولش کجا بود»
ان سوی پرده، گوشه دیگر اطاق کتاب همچنان صاف و تخت روی میز کامپیوتربود ولی مصی طبق عادت کف دستانش را از وسط کتاب به طرفین کشیدو شروع به خواندن ان کرد،یک سطر مانده از صفحه اول متوجه شد که در واقع کتاب را نخوانده است و این چشمانش بوده که پیوستگی کلمات و جملات را دنبال می کرده اند و تمام هوش و حواسش متوجه گوش اوبوده است که هر لحظه طنین صدای مادرش در ان بیشتر و بیشتر می شد (زهرا خانم پولش کجا بود) مصی دست از خواندن کتاب کشیده بود وبه این جمله که ذهنش سخت در گیر ان شده بود فکر می کرد،دوبار پشت سرهم جمله را زیر لب تکرار کرد ولی بیفایده بود این جمله از ذهنش پاک نمی شداو دوسه بار دیگر این جمله را زمزمه کرد ولی نتیجه ای در بر نداشت .
مصی، زهرا خانم و دخترش طاهره که سه سال از او بزرگتر بود را از بچگی می شناخت ، زهرا خانم دوست مادرش بود و با هم رفت و امد داشتند، زهرا خانم نظافتچی مسافر خانه گلستان بود و در امد چندانی نداشت،او هم مثل مادرش تنها نان اور خانواده بود و بعد از مرگ شوهرش ازدواج نکرده بود و زندگی و جوانی اش را صرف تنها فرزند خود طاهره کرده بود و کم کم به ارزوی بزرگ و دیرینه خود نزدیک می شد، طاهره هفته اینده سر سفره عقد می نشست ، برای مصی قابل باور نبود که طاهره دوست صمیمی نه چندان دور وهم بازی عروسکبازی دوران کودکی اش، تا چند وقت دیگه خود عروس می شود .مصی کتاب را به کلی فراموش کرده بود و برای یافتن پاسخ خود افکارش معطوف زندگی زهرا خانم و دخترش شده بود و متوجه شد که زندگی انها چقدر به زندگی خودشان مطابقت می کند ،و به جز د و سه اختلاف جزئی زندگی شان کاملا شبیه همدیگر است و همچنان متوجه شد که عامل و سبب تمام بدبختی ها ومشکلات فقر و نداری و غیره،فقدان پدربوده است و باز مصی به یاد پدر افتاد،پدری که هرگز ندیده بود ولی به او افتخار می کرد او داستان چگونگی مرگ پدر بارها و بارها از زبان مادر شنیده بود و کاملا حفظ شده بود.مصی انگشتانش را لابلای همدیگر قفل کرد و پشت سر خود قرار داد و تکیه زد، چشمانش را بست، صورت زیبای مادرش را متصور شدکه لبخندی حاکی از رضایت بر لبانش نقش بسته بود،ولب های که به ارامی از همدیگر باز می شدند که باز با همان لحن مهربان و همیشگی بشنود:«عزیزم ،بابای تو یه قهرمان بود یه مرد بود یه مرد با غیرت توی این محله اجازه نمی داد که کسی چپ به ناموس مردم نگاه کنه…یه روز که از سر کار می اومد خونه می بینه که چهار تا از لاتهای یه محله دیگه دارن به دختر حاج غیاثی همسایمون متلک می گن ،یه تنه جلوشون وامیسه با هم درگیر میشن نامردا از پشت چاقو میزنند و در میرن، تو را بیمارستان تموم میکنه…اهالی محله هفت روز براش ختم گرفتند براش تکیه زدند،هنوزهم اهالی محل رو اسمش رو مردانگیش قسم می خورند»
مصی بار دیگر سرش را روی کتاب انداخت و سعی کرد که حواسش به درس باشد ولی دوباره افکار عجیب و غریب و پراکنده به مغزش هجوم اوردند و دوباره اخرین کلام مادر« زهرا خانم پولش کجا بود»چشمانش همچنان امتدادسطرها را دنبال می کردند و افکارش در حول و حوش پدری که هرگز ندیده بود، مادر ، خیاطی،لباس و طا هره و سفره عقد می چرخید که ناگهان متوجه شد دستهایش بر روی برامدگی سینه هایش قرار دارند،هیجان زده شده بود احساس کرد که صورتش کمی داغ شده است و متوجه ترشح بذاق دهانش و احساس رعشه خفیفی در اطراف گردن و گوش هایش شد،ناگهان بخود امد و احساس شرم کرد،دستهایش را جلو صورتش گرفته بود و با کنجکاوی به انها نگاه می کرد، او طوری به دستانش نگاه می کرد که گوی انها مرتکب گناه و خطا شده اند ولی خیلی زود نظرش عوض شد چون دستهایش مقصرو در خورملامت نبودند و کاملا نا گهانی و غیر ارادی به طرف سینه هایش رفته بودند انگار که بتازگی متوجه چیزی شده باشند،مصی خیلی زود متوجه دلیل این کار شد لباس پر زرق و برقی که مادرش برای مجلس عقد و عروسی برای زهرا خانم دوخته بود،او همیشه لباسهای که مادرش برای مشتری هایش میدوخت از سر کنجکاوی یا شیطنت به تن می کرد،ولی امشب لباس تنگ وچسپان زنانه احساس مطبوع وعجیبی را در او زنده کرده بود،او در لباس تنگ زهرا خانم برای اولین بارمتوجه بر جستگی سینه هایش که ازیقه باز بیرون زده بودندو پهلوها و پهنای لگن ساق های خوش تراش خود شده و اندام کامل یک زن را دید ه بود، مصی فکر می کرد امشب احساس خاصی دارد او فکر میکرد که حرف مادرش که گفته بود (زهرا خانم پولش کجا بود)،همانند تلنگری به مغزش وارد شده و او را متوجه مسائلی کرده است که تا بحال بی تفاوت از کنار ان گذشته است ،خواندن بی فایده بود،افکار مختلف حضور ذهن را از او گرفته بودند از جای خود بلند شد پرده را کاملا به کنار زد واز اطاق بیرون رفت تا ابی به سر و صورت خود بزند.
برای سومین باردست مصی به تصویر اقا محمد خان کشیده شد و مصمم برای خواندن پشت میز کامپیوتر نشسته بود و مواظب بود که گرفتار هجوم افکار مختلف نشودکه متوجه دست مادرش شد که سوزن را جلو چشمانش گرفته وسعی می کند که نخ را وارد سوراخ سوزن کند ولی هر بار موفق نمی شود نا گهان در درونش احساس لرزشی کرد و دلش به حال مادرش سوخت او بارها و بارها این صحنه را دیده بود ولی نمی دانست چرا امشب احساساتی شده است او تا به حال خیاطی کردن مادرش را صرفا عمل خیاطی کردن می دید و لباسهای دو خته شده زیبا.مصی چشم از مادرش که سرش را پائین انداخته بود و مشغول دوخت ودوز بود بر نمی داشت او محو تماشای زیبائی مادر بود او می دید که بلور رخ زیبای مادر ارام ارام ترک میانسالی بر می دارد ، انگار که با هر لباس زیبائی که میدوزد ،وبا هرسوزنی که به پارچه میزند ذره ای از زیبائی خود را با کمک نخ و سوزن به اثرش منتقل می کند .مصی خود را مقصر می دید فکر می کرد اگر او وجود نداشت حتما مادرش مجددا ازدواج می کرد و این همه زحمت و بدبختی متحمل نمی شد و لی خیلی زود خودش را تبرئه کرد چون شنیده بود که مادرش خواستگاران زیادی داشته و همگی حاضر بودند او را به فرزندی قبول کنند ولی همه خواستگاران جه از قوم خویشان و غریبه ها و ثروتمندان و غیره جواب رد شنیده بودندو باز به یاد پدر افتاد اگر او زنده بود، اگر اون لاتا نمی اومدند توی محله ،اگر دختر حاجی غیاثی .
– مصی ، مصی ،مصی ، معصومه
– ها ، چی ، چیه مامان؟
– کجائی دختر؟
– من ؟ من همینجام مامان جائی نرفتم که.
– می بینم اینجایی فکرت کجاست دختر، نیم ساعته میخ شدی بهم ولی حواست جای دیگه است تو فکر چی هستی ؟
– تو فکر تو فکر دختر حاجی غیاثی .
– دختر حاجی غیاثی ؟ که چی !؟
– که چی میشد اگه چنتا متلک می شنفت ؟ اسمون خدا می اومد زمین ؟.
نگاها در هم امیخته شده بود هیچکدام پلک نمی زدند انگار زمان متوقف شده بودانگار میتوانستند از طریق چشمها فکر همدیگر را بخوانند. مصی می دید که چگونه نگاه مادر لحظه به لحظه رنگ بغض میگیرد واو را شماتت می کند و او را به قدر نشناسی متهم می کند نگاه مستقیم مادر هر لحظه سنگینتر می شد، دیگر تحمل نگاه مادر را نداشت و از خجالت سرش را پائین انداخت و چشمش به تصویر عجیب و غریب اقا محمد خان افتاد،اب دهانش را بزحمت قورت داد، اطاق داشت دور سرش می چرخید،قطره اشکی بین پلکانش می لرزید و همچنان به عکس خیره مانده بود،یهو متوجه شد انگار مردمک چشم اقا محمد خان کمی حرکت کرد و نگاهش موذیانه تر شد، داشت دیوانه می شد انگار تصویر داشت جان می گرفت،عظلات پر چین و چروک اطراف دهانش به حرکت افتادند و لبهای چروکیده اش از هم فاصله گرفتند انگاربهش می گفت :« داره نگات می کنه ، هنوز داره نگات میکنه، سرتو بلند نکن ، هنوز داره نگات می کنه .»
پایان